کلاس فلسفه بود ..استاد به علت زکام در کلاس نبود وناظم مدرسه برمنبر درس نشست واز هر درسی چیزی به یاد داشت وخواست با معجون آنچه میدانست کلاس درس را اداره کند وهر درسی را به درخت فلسفه پیوند بزند تاوقت بگذرد
گفت یک نفر کاندید پرسش وپاسخ شود ومن گفتم هروقت دماغ استاد میگرفت من دستمال میدادم تا صدای فین فینش استتار شود بگذارید من وارث علمش شوم ..ناظم به یاد درس ادبیات افتاد وگفت :باآدمک جمله ای بساز ومن گفتم:آدمکها تو را با یک لبخند میخرند وبا یک نیشخند میفروشند
گفتدر دکان دنیا قیمت جنس وجدان چیست که این واحد مربوط به درس اقتصاد است ومن گفتم در دکان شعور انسانها سه جنس مثل ران وسر سینه قصابی آویزان است وآدمها به خاطر این سه جنس تورا میخرند ومیفروشند وبیجا میگوید هر کس بگوید جز این سه جنس جنسی دیگریست معلم گفت مودب باش ومن گفتم ببخشید که با درس زیست شناسی قاطی شد
جنس اول جاه طلبیست
جنس دوم منفعت ومال دوستی و حب سکه هاست
جنس سوم تمایلات جنسیست که آخ این دیگر نعوظ آخر جنس ذات اوست که اگر زن باشد شهوت تسخیر کردن به شکل مورد توجه بودن تغییر میابد
انسانها براساس این سه جنس بازاریابی میکنند ودلالی میکنند و حراجی مرام به راه می اندازند ووقتی بازار کساد شود سرقفلی هر رفاقت وعشقی را حراج میکنند وبه یک نسیم با باد میروند....
جاه طلبی یک غوغاست و منفعت طلبی هیاهوی دیگر است وعشوه وطنازی مردانه وزنانه برای تقرب به آنچه خود میدانیم است که وزغ را زاغ میکند وزاغ را طاووس هزار رنگ تا صد دلبری کند و کاسه لیسی کاسه دیگر را بکند....؟؟
معلم گفت این دیوانه کیست که اینچنین با کل عالم جدل میکند
ومن گفتم وقتی شعور جمعی حقیقت را از خود هم پنهان میکند واقعیت زکام میگیرد و دراین تنگی نفس سرفه میکنیم تا حواسها پرت شود ودماغمان را بالا بکشم ویا درخلوت تنهائی خود درون دستمال وجدانمان فین کنیم تا کسی نبیند
معلم گفت از فلسفه با گرایش دین چه میدانی که تو کل عالم را مبتلا به انفولانزای پیاز کرده ای چون همه را پیاز هزار لایه دانسته ای که هر کسی پشت نیتی پنهان است ......
ومن خندیدم وگفتم خدا درمانگاه وحی را تبدیل به قلم کرد وقلم را تبدیل به جوهر کرد تا در طومار کیهانی خود بنویسد اکثرهم لایعلمون واکثرهم لایشعرون واکثرهم لایعقلون پس ای معلم برو ویقه خدایت را بگیر که اکثرانسانها را به جانوران کر وکور ولال تشبیه کرده است ونقطه اخر را چنین نوشت
بلکه از جانوران هم گمراه ترهستند
معلم گفت در درس ادبیات به تو الفبای عشق به بشریت را یاد نداده اند ومن گفتم چرا اما جنس عشق من جنسی دیگر است
من دنیا را جنگلی میبینم که خواص باغ را هم دارد
من هم پروانه ها را میبینم وهم عقربهای زشت که در لابلای شاخه ها پنهان هستندولی خودم را فریب نمیدهم که با قافیه های لطافت محض خوراک دیوهای حماقت و خیانت شوم
من هم ترانه مرغ عشق را میشنوم وهم خزیدن ماری که دم زنگیش اطوار یک زنگوله بزغاله بازیگوش وشاد را در می اورد
من خودم را دوست دارم چون تعهد است من خدا را دوست دارم چون تکریم است من دنیا وتمامی طبیعت را دوست دارم چون تجلیل است ومن خلق را دوست دارم چون ترحم به این بدبخت خلقت است که خدا بدترین توهینها را به این هیزم ناقص الخلقه رحم اختیار انجام داده است .........انسان چه بیچاره است چون فدای حکمت خلقت شد تا خدا بگوید اگر شما را به حال خود رها کنم فقط تعداد معدودی ابراهیم یافت میشود ....
ناگهان از درون حیات صدای فریاد وهیاهوئی آمد ........سیاست زکام گرفته بود ..هیاهو بر سر حرص وطمع عده ای برای از دست دادن ویا به دست اوردن منفعت طلبی ویا جاه طلبی بود ..عده ای که دیروز کرسی نشین بودند امروز بی کرسی شده اند وعده ای دیگر که صاحب کرسی بودند دلشان نمیاید که کرسیشان از عرش به فرش بیاید .....دنیا لبریز از هیاهو بود و این عالم سوشیانتهای عاشقی میخواهد که از تبر بردستشان قلمی بسازند تا قافیه شعر عصیانشان شود وشعر اخلاص را باوزنی دیگر بنویسند تا دیوان عدالت شود.وه که اینجا جنسی دیگر وجدا از سه جنس دیگر است ونام این جنس حب الهی برای بت شکستن است که باید نی شد تا نی نواز بنوازد که اقلیم این عصیان مجنونهای دیگری میخواهد تا داماد حجله لیلی شوند
معلم با حیرت مرا نگاه میکرد ومن گفتم استاد اگر ان لیلی را بشناسیم شهوتمان قرب اوست و جاه طلبیمان حسرت مقام ابراهیم اوست و منفعت طلبیمان حضور پررنگ در اقلیم مطلق کیهانیست وراه آن عشق است وچون خدا بی نیازاست پس از عشق به خلق باید به عشق خالق رسید که خلق بهانه برای عشق ورزیدن به خالق خویش است
استاد سرش را گرفت وبرخواست وشاید سوره بلد آیه عقبه را زمزمه میکرد که غوغای عشق و فتوای جهاد ونیت عصیان در قرآن است که برده امروز برده اسیر در فکر حقیر است و بینوا خلق تیپا خورده از ظلم و اسارت در زندان جهل است
استاد به دستبند من نگریست وگفت نام تو چیست ومن گفتم نام مرا روزی خواهی فهمید رمز ما آسمان آبیست که امروز زود است وپیله نسل ما متعلق به فرداست